A Will
زنده ها، چیزی از دنیای شما مرا به خود جذب نکرد
کنون عزم سفر دارم
سفری به انتهای خود
بدانید و آگاه باشید
در پس زندگی سایه ای سیاه همیشه مرا دنبال می کرد. سایه ای که هیچ وقت مرا تنها نگذاشت
می روم، شاید از شر این سایه خلاص شوم
تمام دنیای شما را دیدم
دنیایی که هیچ بود در نگاهم
بازی های شما بسی برایم کسل کننده
برنده یا بازنده
چه فرق دارد
انتهایش به من می رسید
بیش از این خود را مشغول دل مشغولی های شما نمی کنم
فرا می رسد
یکشنبه ی موعود
روز رفتن
نماندن
به دنبال من نیایید
اگر آمدید به پوچستان می رسید
دنیایی سیاه
یک عمر سیاه پوش بودم و دلیلش کس ندانست
کلاغ های شهر
خبر مرا به کس ندهید
زین پس کسی از من نخواهد شنید
اگر به قضاوت نشستید مرا از چشمان من بنگرید، مبادا خود به قاضی روید و بگویید فلان و فلان
می روم
از شهر شما به دیاری رهسپار خواهم شد که تماما بی خبرانند
خبر ندارند از شما
خبر ندارید از من
ماندنی نگه داشتنی نیست
جانش را بگیری، دلش می رود
روحش را بگیری، قلبش می رود
تسخیر شدنی نیست
آرامش ندارد
قرار
ندارد
در پی رفتن است
سودای سفر در سر می پروراند
نخواهید توانست
و هرگز
نخواهید توانست
شنیدید
هرآنچه باید می گفتم
پیش از این، در گذشته
در گوش شما خواندم
بازگردید
به گذشته بنگرید
دوباره بشنوید
شاید در لحظه ای از خاطرتان
گذشته هایی را که در گوش شما خواندم را بیابید و بشنوید
شمع ها را برای امام زادگانتان نگاه دارید
شمعی برایم نسوزانید
من جایی نرفته ام
همن جا، در خاطر شما نشسته ام
دیوانه ام خواندید دم بر نیاوردم
مجنون، احمق، هرآنچه باید مرا خواندید
شاید بودم و نمی فهمیدم، چه دانم
سراغی از من نگیرید
نخواهید یافت مرا
چیزی از شما نمی برم، جز خودم
تنها می روم، ساده
نشسته اند به انتظار همسفرانم
مهیا کرده اند توشه ی سفر
نیازی ندارم
هرآنچه هست، دست هرآنکس،
ارزانی خودش
به تاراج برید داشته هایم
مال من نیست
دارایی من جایی دگر است
نداستید، نفهمیدید، نیافتید
و هرگز به آن دسترسی نخواهید داشت
پیغامی که برای تمام کسانی که مرا می شناختند، یا سراغی از من گرفتند، جز این نباشد؛
“او رفت”
به کجا؟
نمی دانم
با که؟
نمی دانم.
بازگشت؟
ندارد.
اگر روزی برگردم بدینجا نخواهد بود
پرنده را در قفس نگاه داشتن کاری بس احمقانه است
پرنده با پریدن هویت می یابد
پرنده اگر پریدن نداند
پرنده نیست!
“وصیت نامه ای از من برای بعد از من”