
Flash
این همه خراش که آدما به جا می ذارن، کی میاد و مرهمی رو اون زخما می ذاره؟
اصلا قراره این زخما خوب بشن؟
گرمای این روزها بی رحم است
می سوزاند و می خشکاند
دل گرم نگاه گرمت
نداستم که به آتش می کشد
چیزی جز خاکستر بر من باقی نمی گذارد
گذشته است که رهایم نمی کند
همچو دستانم
که رهایت نمی کنند
وقتی تو، نه اینکه من. تنها باشم بی تو می شم. بعد یه جا میشینم
و +و- و * و/و = میذارم
شاید یه جور دیگه نبود تو رو با بودن کسی مثل خودم پر کنم. اما هرجور حساب کتاب می کنم و عددارو کنار هم میذارم حسابم جور در نمیاد…
چشمانش مرا به بی راهه کشید
دانسته و آگاه آلود قدم می گذارم
قدم در محض بی بازگشت
گاهی وقتا حس می کنی دنیا به آخر رسیده و دیگه حرفی واسه گفتن نداره، گوشاتو تیز می کنی تا یه چی تو گوشت بخونه و باهات کاری کنه که دوست داشته باشی دوباره به موسیقی زندگی گوش بدی
باید سوخت و نساخت
چاره ای جز این نمی ماند
پایش به درازای امیدش دراز کرد
خیال باطلش حتی تصور نکرد
که مردابی دهان می گشاید
و پایش فرو می خورد
قول می دهم
قول می دهم تا همیشه از سمت راست برانم
اما تو هم قولی بده
قولی بده برگردی
قول بده دیگه نری
بمونی پیشم
– ولی حسین، دوست من… عشق را باید حامله شد و زایید… عشق المثنی ندارد و فرزند خوانده را عشق نامیدن خطاست.
= و دور دست را نشانم می دهی، دور دستی که در دست نیست یا هست. هرآنچه هست دارایی را پیشه کنم. دارایی و زایایی، دانایی مرا حاصل نبخشید.
گاهی وقتا حس می کنی دنیا به آخر رسیده و دیگه حرفی واسه گفتن نداره. گوشاتو تیز می کنی تا یه چی تو گوشت بخونه، باهات کاری کنه که دوست داشته باشی دوباره به موسیقی زندگی گوش بدی، دوباره بگی: نقطه.
سرخط…
قرار نبود من و تو شانه به شانه ی هم قلب پیدا کنیم
نه تو باور کردی و نه من
خام یلدای چشمان تو شدم
خام شدم
خام شدم
رفتم و نابود شدم
گاهی کثیف می شوم و گاهی لطیف
این است زمانت بودنم در این بند
آرزو می کنم دوباره بارون بباره
دوباره من
دوباره( رویای) تو
و خیابونای خیس از اشک
دیدارت رفته بود از کنارم
ناگزیر به گوشه ای نشستم
غبار ایام همچو ساعتی شنی
نمایشگر گذر ایامم گشت
امام زمانت می شوم و ظهور نمی کنم
و
پایان بخش این قصه ی پرغصه نخواهم شد
چه آرام در رویایم قدم گذاشتی
ای تداوم تکامل تکاسر تاملات بی نزاکتم
پایان بگیر
مداخله مکن
نشکن که شکستنش می شکند
خودکاری از جنس قرمز به دست می گیرند
سختی های دور را بسی آسان می گیرند
خط زدن ر ا به کرّات مشق می کنند
غم من غم من نیست
هوایی شده است حوای من
نشسته ما همه منتظر به قیامت
عزیز است خاطر آنکس که لحظه ای در خاطرش مرا آبرنگ می زند و به تصویر می کشد
و آنگاه که گشودی چشمانت را به روی این دنیای خاکی، کسی چه می دانست که چه خواهد شد. اما گذشت، شبهایی به بلندای یلدا و روزهایی به کوتاهی با هم بودن. گذشتند روزها با انسانهای خاکی و دوستانی آسمانی.
آرزومند روزهایی به بلندای گیسوان
مینشینی و نمیبینی دلم را که بر روی صندلیهای خیابان دلت جامانده ، بی رحمانه
در گذرم، شبانه و بی صدا. نمی دانم از چه می گذرم و به چه خواهم رسید، فقط آگاهم که گذری در پیش دارم به سوی هیچ.
هیچ می شوم ز خود و هیچ می ماند ز من
تمنای شهر من طلوع توست بر خانه های یخ زده ی این شهر
آیتی باش در این سرمای دل کندن
سمنان،
نمایشگاه.
تو،
اون.
بدون من.
همینجا.
تنها،
باتو.
بدون من.
درنهایت زیبایی مسخره اش.
همین