Haven’t you Seen?!

به گمانم ندیده ای

دلتنگیهای یک مرد را در کوچه ای از مدفن خاطراتش

می نشنید،

زار زار دلتنگی میبارد

هق می زند

میریزد

می نشنید

خاطراتش را به نگاهی، در اعماق جاری زمان می سوزاند

برمی خیزد

لبخندی بر لب…

راهی نوپای قصه

تا دوباره

تا تو

تا آمدنی و گریستنی

راهیست به امتداد اشکهایش

Leave a Comment