Suddenly

جادو شده بودم، جادوی نگاهی که حتی صدایش را نتوان شنیدن

او مرا در برد

مرا در برد از تمام سرگشتگی های دل خویش

مرا دربرد یا که خود را، من چه دانم؟!

او مرا می خواست

مرا می خواست به بهانه ی نگاهی که به فراموشی بسپارد تمام خویش را

تا کجا برد خود را؟

دستم در دستانش

همان دانم تا بدانجا برد تا هست شود از تمام خویش

از تمام بی هست خویش

تا که دستم گرفت، هست شد از تمام نیستی ها

به ناگاه نفهمیدم چه شد که دگر بار دلش هوای نیستن ( نیست شدن) داشت

تمام دستان مرا و تمام آرزوهای خویش را رها کرد تا که نیست شود تا رها شود ز آنچه هست

Leave a Comment